گروه جنگ نرم مشرق- پروفسور نایل فرگوسن یک جمهوریخواه تندرو و از نئومحافظهکاران است. در انتخابات دو دوره قبل در ایالات متحده مشاور جان مککین بود و در حال حاضر یکی از گزینههای اصلی جایگزینی هنری کسینجردر جناح جمهوریخواه و برنارد لوییس، استراتژیست فرهنگی غرب است.
او از مسیحیان صهیونیست و طرفدار دو آتشه اسرائیل و کاملا ضد اسلام است و از همین رو امکان اعتماد به سخنان تاریخی وی در مستندهایش وجود ندارد چرا که همواره با هواداری از جبههای خاص سخن میگوید ضمن آنکه باید به یاد داشته باشیم، امروزه تاریخ را نه قوم پیروز بلکه مردمی مینویسند که رسانه را در اختیار دارند. وی در سال 2010 همسر خود را با 3 فرزند طلاق داد و با ایان هیرسی علی که فمینیست افراطگرای ضد اسلام است ازدواج کرد.
انتخاب مستند «جنگ جهان» از یک سو با رویکرد دشمنشناسی، در جهت آشنایی مخاطبان با نظرات اصلی این استراتژیست غربی و ضد اسلام صورت گرفته و از سوی دیگر کمک میکند تا مخاطبان با دستیابی به برآورد استراتژیک متوجه شوند که دشمنان اسلام چطور یا چگونه فکر میکنند. در ضمن با توجه به اینکه جنبههای آموزشی این مستند از حیث تاریخی و کلاننگر، یکی از عوامل اصلی در انتخاب این مستند بوده، به مخاطب گرامی اصرار میورزیم که اصل ویدئوی این مستند را مشاهده نموده و از مطالب عمیق آن نهایت استفاده را ببرند. آنچه که در ادامه میآید روگرفتی ساده و خلاصهای مجمل از این مستند 6 قسمتی میباشد. در این قسمت، نایل فرگوسن بررسی میکند که چگونه سقوط والاستریت در سال 1929 رویای آمریکایی را در هم شکست و بحران بزرگ را به وجود آورد و چگونه جنگ جهانی دوم به وجود آمد.
برای مطالعه بخش اول اینجا کلیک کنید.
***
نایل فرگوسن: در سالهای متعاقب جنگ اول جهانی، بشر با نوایی تازه به رقص آمد.در برلین، در لندن،حتی تا دور دستهایی مثل اینجا در شانگهای.شهرنشینان دنیا در افسوس رویای آمریکایی بودند.ایالات متحده نمایانگر آزادی ها بود:در زندگی اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و هیچ چیزی بهتر از جاز روح این آزادی رو تسخیر نمیکرد. موزیکی که در قلب آمریکای تبعیض نژادی متولد شد و حالا دوباره در بسته بندی جدید تحت عنوان موزیک سرور برای مهمانی جهانی عرضه میشد.اما رویای آمریکایی در بزرگترین فاجعه ی اقتصادی در تاریخ مدرن، از هم پاره شد.
در سرتاسر دنیا،«رکود بزرگ» هر دوی کاپیتالیسم و دموکراسی را در هم شکسته بود. اقتصاد برنامه ریزی شده جای بازار آزاد را گرفت.تلفیق نژادی جای خود را به تعقیب نژادی داد.حالا مردم نمی رقصند رژه میرفتند به سوی جنگ.راه، از رکود تا جنگ، راهی پر پیچ و خم بود.
سال 1920، سال موفقیتهای پیدرپی برای آمریکاییها بود چرا که 40% ثروت دنیا مال آمریکاییها بود. در این سالهای بعد از جنگ جهانی نخست اقتصاد جهانی در آمریکا بود. نیروهای جهانیسازی دوباره احیا شدند: تجارت، سرمایهگذاری بینالمللی، مهاجرت همه دوباره اوج گرفتند. و در چنین محیطی صدور مدل آمریکایی برآمده از نظرات ادوارد برنایز آسان بود: تولید انبوه، مصرف انبوه، دموکراسی انبوه. اما همه اینها در 28 اکتبر سال 1929 به توقفی ناگهانی رسید و 80% ارزش بازار بورس والاستریت سقوط کرد. گاو وحشی ساختمان والاستریت ناگهان بیمار شد.
تصویر گاو وحشی جلوی ساختمان بورس وال استریت
با درکی که بعد از وقوع همه این حوادث داریم، این بحران گریزناپذیر بود. ظرفیت بیش از حد در کشاورزی و صنایع سنگین، بار مالی که از جنگ باقی مانده بود. این مشکلات با افزایش تعرفهها و مالیاتها توسط دولت ترکیب شدند. تجارت جهانی خیلی ساده سقوط کرد و تاثیر آن بر مردم عادی مصیبتبار بود. در طی چند سال، سه میلیون آمریکایی حقوق بگیر سابق، بیکار خواهند بود. میلیونها آمریکایی، زن و مرد و بچه، در سرما در انتظارند، در صفوف نان، و سوپهای اعانهای. در آلمان تقریباً همین داستان تکرار میشد.در بخشهایی از ژاپن مردم در گرسنگی به سر میبردند. هر دوی کاپیتالیسم، و دموکراسی، به نظر میرسید که شکست خورده باشند.
هرچه اوضاع رویای آمریکایی بدتر میشد مردم بیشتر مجذوب برنامهریزی شوروی میشدند. طرحی که مردم غرب را بهتزده کرده بود. استالین نام این قدرتنمایی را «سوسیالیزم در یک ملت» نهاد یعنی چیزی که صنعتی شدن سریع کشور را ممکن میساخت. البته صنعتی شدن به قیمت دستگیری بیش از 20 میلیون نفر کارگر و کشته شدن حدود 7 میلیون نفر دیگر.
در اتحاد شوروی استالینی، برنامه اقتصادی، به معنی جنگ طبقاتی بود. در حالی که اشتراکی کردن کشاورزی، بنا بود تا دهقانان مرفه تر معروف به«کولک» را به روی زمین ببرد؛ اما این تمام داستان نبود.کانال ولگای مسکو، سرنخ دیگری به انگیزه های استالین برای کشتار انبوه ارائه میداد. ساخت این کانال نه تنها به وسیله زندانیان سیاسی، بلکه به دست تاتارها و گرجیهایی که به زور به دست صدها مایل آنطرفتر از زادگاهشان انتقال داده شده بودند انجام گرفت. بسیاری از اجساد آنها به عنوان مصالح در سیمانهای پایههای این پلهای متحرک مخلوط شدند.
ژوزف استالین
استالین نه تنها طرفدار جنگ طبقاتی بود بلکه او یکی از پیشگامان پاکسازی قومی نیز به شمار میرفت. ما عموماً به طبقه و نژاد به عنوان ماهیتی مجزا نگاه میکنیم، اما در اتحاد شوروی استالینی، این تمایز خیلی به وضوح تفکیک نمیشد. اولا، خود طبقه به خصیصهای مورثی تبدیل شد، اگر پدر شما یک کارگر بود پس خود شما هم یک کارگر بودید. اگر پدر شما یک کولک بود این اتفاق برای شما هم اتفاق میافتاد. دوماً، و مهمتر از همه استالین شروع کرد به لحاظ کردن برخی گروههای قومی، در جایی که هنوز یک امپراطوری چند ملیتی به شمار میرفت.
سیاستهای نژادی استالین توسط یک ماجراجوی اسکاتلندی به نام فیتسروی مک لین، فاش شد: یک کارمند دون پایه سفارت بریتانیا در مسکو مصمم برای به دست آوردن اطلاعاتی درمورد آنچه که بیرون پایتخت روی میداد، مک لین محدودیتهای مسافرتی رژیم را نادیده گرفت و سوار به قطار سیبری شد. در ایستگاه آلتیسک، او متوجه بستن چند واگن حمل دام به قطار شد. این واگنها پر از آدمهایی بودند که بعداً معلوم شد کرهای هستند که با خانواده و داراییهای خود از خاور دور به آسیای مرکزی آورده میشدند؛ جایی که برای کار در مزارع پنبه فرستاده میشدند. آنها هیچ اطلاعاتی از دلیل تبعید خود نداشتند. بعدا فهمیدیم که مقامات شوروی خودسرانه دویست هزار کرهای را تبعید کردند. چیزی که مک لین شاهد آن بود تنها یک بخش از برنامه وسیع دیپورت کردن بود.
فیتسروی مک لین انگلیسی
در روسیه استالینی، تعقیبهای نژادی اغلب به صورت جنگ طبقاتی تغییر چهره میداد. بلغارها، چچنیها، کرامینها، تاتارها، آلمانها، یونانیها، هندوکشی، ازبک، کالمیکس، کرچای، لهستانیها، اوکراینیها، در سرتاسر قلمرو استالین، بیش از یک و هفت دهم میلیون نفر از این قومیتها در نتیجه این نوع کوچاندنهای اجباری مردند. سیاستی که هیچ ربطی به مارکسیسم و لنینیسم، انطور که استالین ادعا میکرد نداشت. و ربط به سوء ظن عمیق او نسبت به غیر روسیها داشت.
آلمان در دهه 1920 قدرت اقتصادی و توانایی بالایی داشت؛ چیزی شبیه اروپای غربی. اما در پشت چهره صنعتی خود، آلمانها نوعی قومگرایی نژادی را تبلیغ میکردند که بسیار پلیدتر از آنچیزی بود که انگلیسیها فکرش را میکردند. یک سوال مهم وجود دارد: چرا رکود بزرگ فقط در آلمان باعث براندازی دموکراسی شد؟
کشورگشاییهای آلمان بین سالهای 1941 و 42
جواب این است: آمریکا سیاست «نیو دیل» روزولت و آلمان هیتلر را تولید کرد. هر دو به دنبال بهبود اوضاع اقتصادی بودند اما هیتلر این را مقدمهای برای اشغال سرزمین و افزایش «فضای حیاتی و استراتژیک» آلمان قرار داد. قدم دیگری که هیتلر برای بزرگ کردن و قدرتمند کردن آلمان برداشت این بود:
توکیو- ژاپن، در دسامبر 1936، شاهزاده ولیعهد هیروهیتو، جانشین پدرش شد. مطابق با شیتنو، مذهب دولتی ژاپن وی نام خدای زنده را گرفت.
هیروهیتو پادشاه وقت ژاپن
اما سه سال بعد از جانشینی هیروهیتو، رکورد بزرگ سررسید. سیاستمداران غیر نظامی قدرت را تسلیم امپراطور، و فرماندهان نظامی او کردند. مردان جوان به نیروهای مسلح خوانده شدند، جایی که تعالیم"روح بشیدو"به ذهنشان تزریق میشد، سنن نظامی جنگجویان سامورایی، اولین درسی که تازه سربازان یاد میگرفتند نظامنامه سربازان بود. هفت وظیفه محول بر خدمتگذاران مسلح امپراطور:
وفاداری، اطاعت بیقید و شرط از فرامین، شهادت، استفاده کنترل شده از زور، صرفهجویی، احترام به مقام بالاتر و بالاتر از همه افتخار به همراه پرستش امپراطور و آیین سامورایی بشیدو، ناسیونالیسم نیرومندی را ایجاد کرد که ژاپن را به عنوان آخرین محافظان راستی، در جهانی فاسد، به دنیا نشان داد. ژنرالهای ژاپنی در یک چیز توافق نظر داشتند: در شرایط سخت اقتصادی سالهای1930 امپراطوری ژاپن باید توسعه پیدا کند و یا بمیرد، سرزمینهای جدید مواد خامی را فراهم میکند که صنایع تسلیحاتی ژاپن به شدت به اون نیاز دارد و بعد، هزینههای نظامی اقتصاد بیحال کشور را به جنبش وا میدارد اما این امپراطوری، مثل امپراطوریهای سست و چند ملیتی گذشته نخواهد بود. یک امپراطوری جدید دولتی خواهد بود بر پایه کنترل تمرکزگرایانه، و انقیادنژادی سکوی پرتاب آن، استان شمال شرقی چین، منچوری خواهد بود.
نقشه منچوری، یکی از ایالات چین
از زمان شکست دادن روسیه در 1905، ژاپن خطوط راهآهن جنوبی منچوری را اداره میکرد. در سپتامبر 1931، ارتش ژاپن به طور عمدی قطعه کوچکی از راهآهن را در شنیانگ منفجر کرد. این واقعه به حادثه منچوری مشهور شد. این لحظهای محوری در جنگ جهانی قرن بیستم بود. با مقصر دانستن بدبینانه راهزنان چینی برای این انفجار، ژاپنیها ادعا کردند که این داستان در حال کشیده شدن به هرج و مرج است. و این دستآویزی بود برای نه تنها اشغال شنیانگ بلکه در مدت چند ماه، تقریباً تمام منچوری تا نیمههای دهه1930، منچوری به دولتهای اقماری منچوکو تبدیل شده بود.
دویست مایل به سمت جنوب در دالیان، افراد محلی هنوز هم ژاپنی یاد میگیرند. امروز این مساله یک انتخاب است؛ اما در دهه 1930، چینیها مجبور به یادگیری ژاپنی به عنوان زبان اول بودند. اونها مجبور به پرستش امپراطور هیروهیتو در معبد شیتنو میشدند. و وقتی یک سرباز زاپنی را میدیدند مجبور به تعظیم بودند، و گرنه خطر تنبیه وجود داشت.
هر ساله بین سالهای 1931 تا 1937، ژاپنیها در مرزهای چین، عمیقتر و عمیقتر پیشروی کردند. دنیا تنها تماشا کرد تا جولای 1937، ژاپنیها به حومه بیجینگ رسیده بودند.
و بعد به بهانه گم شدن یک سرباز ژاپنی جنگی سنگین میان ارتش ژاپن و چین درگرفت. ژاپنیها به دنبال اشغال بندر شانگهای بودند اما شانگهای حدود یک ماه مقاومت کرد. این در حالی بود که در ویلاهای خارج شهر که ساکنین کشورهای غربی بودند بدون نگرانی از جنگ رفت و آمد میکردند. چرا غربیها تا این حد برای حمله ژاپنیها آماده بودند. انگلیسیها نمیخواستند با ژاپن درگیر شوند چرا که هنوز از فشار زمان رکود بزرگ و بدهیهای سنگینی که به آمریکا داشتند کمر راست نکرده بودند.
برای همین به جای فکر کردن به حمله به امپراتوریهای بزرگ ایتالیا و ژاپن و آلمان، از سیاست «حالا ببینیم چه پیش میآید»پیروی کردند. یعنی همان رکودی که ژاپنیها را متقاعد به کشورگشایی کرد، انگلیسیها را مجبور به کوتاه آمدن کرد.
ما سرمنشا جنگ دوم جهانی را دهه 1930 میدانیم. اما سوال بسیار مهم اینجاست که آیا کشورهای غربی میتوانستند جلوی وقوع این جنگ را بگیرند یا نه؟ از سویی بریتانیا هیچ تعهدی نسبت به عهدنامه ورسای جنگ نخست نداشت و از سوی دیگر هم هیتلر اصلا سر سازش با انگلیسیها را نداشت. حقیقت این است که در کابینه انگلیس افراد زیادی طرفدار هیتلر بودند حتی خود وزیر خارجه چمبرلین. این افراد هیتلر را انسانی با تمایلات عادلانه و صلحآمیز میدانستند و میگفتند اگر با وی دوستی کنیم منافع خوبی برای ما خواهد داشت.
نویل چمبرلین، وزیر خارجه وقت انگلستان
انگلیس برای آرام نگاه داشتن هیتلر و پیروی از سیاست دلجویی بخشهای آلمانیزبان چکسلواکی را به سادگی به هیتلر داد تا جنگی درنگیرد اما هیتلر زیر قولی که به انگلیس داده بود زد و به پراگ حمله برد و به سادگی چکسلواکی از صحنه روزگار محو شد. اگر انگلیس با روسها و فرانسویها وارد معامله میشد به جای اینکه با هیتلر معامله کند در این صورت خیلی سادهتر میتوانست جلوی او را بگیرد.
(مولف:آیا به سادگی میتوان پذیرفت، کشوری مانند انگلستان که در تاریخ به مکاری و حیلهگری معروف است اینگونه به زعم آقای فرگوسن سادهانگارانه با آلمان هیتلری برخورد کند یا اینکه از بهم ریختن دنیا حقیقتا سود میبرده است؟)
برخلاف تصور انگلیسیها فاشیسم و کمونیسم دشمنان آشتیناپذیر بودند اما با این حال در یک چیز اشتراک داشتند و آن این بود که به جای اقتصاد آزاد به سمت اقتصاد برنامهریزی شده حرکت کرده بودند. و همگی نژادپرست بودند.
برای تهیه اصل این مستند به همراه زیرنویس فارسی به وبسایت خانه مستند مراجعه کنید.